رضا مهدوی کار مدیریتی را کنار گذاشته، اما همچنان همان ماشین پرکاری است که از 7 صبح
روشن میشود و تا پاسی از شب، ملغمهای سنگین از کارهای آموزشی و پژوهشی تا تولید سیدی و انتشار کتاب را به انجام میرساند. در کنار اینها از رسانهها هم غافل نمیشود و ارتباط بسیار خوبش را با آنها حفظ میکند و البته هر کمکی که بتواند به هر آدم ریز و درشتی در حوزهی موسیقی، دریغ نمیورزد. از جملهی این کارها، انتشار کتابهای موسیقایی در انتشارات سوره مهر است. یکی از آخرین و داغترین آنها، کتاب «داستان بربت» است که به بحثی قدیمی دربارهی خاستگاه این ساز پایان میدهد. البته نباید از شجاعت جناب آقای حمزهزاده مدیریت سوره مهر نیز گذشت که در این وانفسای بیکاغذی، به جای کارهای به اصطلاح رزومهدار، از کارهای فرهنگی حمایت میکنند. امید که استقبال مخاطبان، ناشران دیگر را نیز تشویق به ادامهی این راه کند.
مجید ناظمپور، نوازنده و پژوهشگر موسیقی و موسس خانهی عود ایران است. کنسرتهای زیادی در داخل و خارج از کشور داشته و چندین آلبوم و کتاب نیز منتشر کرده است. همچنین سخنرانیهای متعدد پژوهشی در سراسر دنیا برگزار کرده و سابقهی تدریس در دانشگاههای کشور را نیز دارد. انتشار کتاب جدید او«داستان بربت»، خط بطلانی بر ادعاهای مختلفی است که درمورد پیشینهی این ساز تفکربرانگیز وجود دارد. خودش دربارهی کشیده شدنش به دنیای هنر میگوید: «میدانید که من متولد شهرضا هستم؛ به این شهر در سفرنامههای قدیمی لقب یونانچه را دادهاند؛ از کثرت حکما و فلاسفهای که در این شهر متولد شدهاند. حکیم فرزانه، حکیم اسداله قمشهای، حکیم الهی قمشهای پدر و پسر. شهرضا در واقع نام جدید قمشه است. در ورودی شهر تابلویی نصب شده با این مضمون: به شهر حکما، عرفا و فلاسفه خوش آمدید. یک زمانی من یک مطلب طنزی نوشته بودم که شهری که نه پارک دارد، نه سینما دارد، نه حتی آب قابل شرب دارد، تنها گزینهای که برای مردمان این شهر میماند همین است که فیلسوف و هنرمند شوند. بنابراین من هم اگر هنرمند یا پژوهشگر شدم، در واقع به ناگزیر به این راه کشیده شدم. این تنها امکانی بود که داشتم.» به گفتهی ناظمپور، کتاب «داستان بربت» دو جلد دیگر نیز خواهد داشت.
(1).jpg)
اولین برخوردتان با ساز عود باید جالب باشد؟
اولین بار صدای عود را در لابهلای صدای بقیه سازها در کاستهای موسیقی شنیدم. خیلی کنجکاو بودم که این ساز به چه شکلی است؟ به خودم میگفتم سازی که صدایش چنین انسانی و حیرتزا باشد، حتما باید ظاهر عجیبی داشته باشد. سرانجام در جلد یک کاست، عکس ساز عود را دیدم. با مصیبت، توانستم یک ساز بخرم و نواختن را آغاز کردم. از همان زمان، تلاش میکردم که در کنار نوازندگی، درباره پیشینهی آن هم بیشتر بدانم.
در پیشگفتار به سفرهای زیادی اشاره کردهاید که برای جمعآوری اسناد این کتاب داشتهاید؟
از همه میشنیدم که میگفتند: این ساز ایرانی است. ولی هیچ کس بیشتر از یک پاراگراف دربارهاش نمیتوانست صحبت کند؛ تصمیم گرفتم خودم پژوهش را آغاز کنم. در ابتدا شروع به خواتندن و یادداشت برداری از منابع داخلی کردم. خیلی زود متوجه شدم این منابع محدود هستند و باید به کشورهای دیگر به خصوص کشورهای عربی مسافرت کنم. نه امکانات مالی داشتم، نه زبان عربی میدانستم. پس به هر جایی که ممکن بود کمکی بکنند سر زدم و نامه نوشتم و درخواست کمک کردم. البته هیچ جوابی نگرفتم. برای بعضی از آنها موضوع بیاهمیت بود، بعضی هم شاید این صلاحیت را در من نمیدیدند، دیگران هم بیتفاوت از کنار موضوع گذشتند. البته موظفم به این نکته اشاره کنم که فقط یکی از نامهها جواب داد و او تنها کسی بود که در این راه به من کمک کرد؛ آقای علی مرادخانی که الان هم در دولت جدید معاون هنری ارشاد هستند. ایشان من را به رایزنی فرهنگی ایران در سوریه معرفی کردند. این تنها نامهای بود که من در جواب تقاضاهایم دریافت کردم. البته باز هم سفر را به هزینهی شخصی خودم انجام دادم. تنها درآمدم از تدریس موسیقی بود. کارم را بیشتر کردم و به موازات آن، در کلاسهای زبان عربی نیز ثبت نام کردم. یک سال کار میکردم تا هزینهی یک سفر را تامین کنم. در این یک سال هم یاد گرفتم که با قناعت زندگی کنم. یادگیری زبان سه سال تمام طول کشید. اما بعد از گرفتن مدرک زبان عربی، تازه متوجه شدم که با این عربی فصیح فقط میتوانم متن ترجمه کنم یا سخنرانی کنم. در صورتی که زبان عربی محاورهای کشور تا کشور متفاوت است. به همین خاطر یک ترم روزنامهنگاری به زبان عربی در کانون زبان خواندم تا بتوانم به متون روز و زبان رایج میان مردم مسلط شوم. با مشکلات زیاد، سرانجام پنج لهجهی اصلی کشورهای مختلف را آموختم؛ مصری، عراقی، سوری، لبنانی و شمال آفریقایی. الان میتوانم ادعا کنم که وقتی با یک عرب حرف میزنم، کمتر میتوانند حدس بزنند که هموطنشان نیستم. حالا آمادهی آغاز پژوهش بودم. کارم شامل بازدید و نسخهبرداری از کتابخانههای معروف کشورهای اسلامی و گاهی مصاحبهی حضوری با پژوهشگران ساز عود بود. به هر جایی که اثری از این ساز بود، سر میزدم. کل این پژوهش، یازده سال طول کشید.
یازده سال زمان زیادی است، از خاطرات تلخ و شیرین این سالها هم کمی بگوئید؟
در سوریه یک تصویر از عود در یک موزه بود که 700 سال قدمت داشت. میخواستم از آن عکسبرداری کنم. هر چه با رئیس موزه نامهنگاری کردم موافقت نشد. چند روز رفتم و آمدم و ولی نتیجه نداشت. آنقدر موضوع برایم مهم بود که شبها خواب آن عکس را میدیدم؛ چون سند بسیار مهمی بود و از نظر علمی و پژوهشی اهمیت زیادی داشت. شنیده بودم عربها به پستهی ایران علاقهی زیادی دارند. مقداری پسته با خودم آورده بودم که در طول سفر میخوردم و هنوز مقداری از آن باقی مانده بود. همه را برداشتم و با خودم به موزه بردم و به نگهبان سالن مورد نظرم هدیه دادم. همین کار جواب داد و موفق شدم سند مورد نظرم را تهیه کنم. در یک سفر هم چند نمونه عود، از انواع مختلف خریده بودم و با خودم به ایران آوردم. مامور گمرگ جلوی ترخیص آنها را گرفت و گفت باید با کارشناس ما صحبت کنی. کارشناس پرسید: چی با خودت آوردی؟ گفتم: عود. گفت: هود؟ (منظورش هود آشپزخانه بود) من هم از ترس این که سازهایم را زیاد جریمه کنند گفتم: بله هود. گفت: مرد مومن، این همه هودهای خوب در داخل ساخته میشه، آنوقت تو رفتی هود از کشورهای عربی با خودت آوردی؟ گفتم: رنگش به آشپزخانهام میخورد! کارشناس مربوطه، معادل یک هود جریمهام کرد و سازها ترخیص شدند.
یادم هست یک شب تا حدود 2 بامداد مشغول تحقیق در مورد تمدن سومر بودم. کتاب میخواندم و یادداشت برمیداشتم؛ در مورد شیوهی زندگی سومریها. اطرافم روی میز غذاخوری پر از کتاب و کاغذ و یادداشت بود. حس کردم دیگر نمیتوانم چشمانم را باز نگاه دارم. سرم را روی میز گذاشتم و خوبم برد. خواب دیدم در میان سومریها هستم و روی زمین خوابیدهام. کنارم یک اجاق آتش بود که آتشش خاکستر شده بود. باد از دور صدای بچهها را میآورد که بازی میکردند. با لهجهای با هم حرف میزدند که نمیفهمیدم. در عالم خواب بلند شدم و شروع به قدم زدن در میان سومریها کردم. چهرهی این مردمان برایم عجیب بود. ناگهان باد صدای یک جور موسیقی را آورد. نغمات روح فزایی که من را به شدت متاثر کرد. به دنبال صدا رفتم. به یک پیرمرد سومری رسیدم که مشغول نواختن ساز لیر سومری بود. مبهوت نوازندگی او شدم؛ نغمههایش آسمانی بود. حالا بعد از گذشت سالها، حاضرم در ازای باقیماندهی زندگیم، فقط یک ساعت به آن ساز گوش کنم. چهرهی فیلسوفانهی آن پیرمرد به همراه آن موسیقی جادویی، جذابیت عجیبی داشت. به طوری که از شدت لذت، فریاد زدم و از خواب پریدم؛ تمام بدنم از عرق خیس شده بود، یک حالت بیوزنی وصف ناشدنی داشتم. همان حالتی که عربها به آن میگویند: یدرک و لایوصف، درک میشود ولی قابل توصیف نیست. به سختی خودم را به تختخواب رساندم. اما به خاطر انرژی عجیبی که داشتم، تا صبح خوابم نبرد و غرق صحنههایی بودم که در خواب دیده بودم.
شما در ابتدا و در پیشگفتار کتاب، عود را یک ساز بینالمللی توصیف کردهاید و گفتهاید که تمایلی به ورود به این دعوای قدیمی در مورد پیشینهی عود ندارید. به این گفته تا آن جا پایبند بودهاید که پیشینهی این ساز را در غرب و شرق عالم نشان دادهاید. اما در نهایت، اسنادی را منتشر کردهاید که نشان میدهد این ساز از ایران به کشورهای دیگر رفته است. حتی در نامگذاری کتاب هم به هر حال این موضعگیری دیده میشود؟
حضرت علی(ع) میفرمایند: محکمترین ایمان، ایمانی است که پس از شکهای مکرر به دست آید. در طول سالهای پژوهش، بارها و بارها بر اساس مدارکی که به دست میآوردم در مورد ایرانی بودن این ساز شک میکردم. تا این که بالاخره قطعات این پازل در ذهن من کامل شد. به این باور رسیدم که ساز بربت با همان کاسهی گلابی شکل، محصول ذوق و نبوغ ایرانیان در دورهی ساسانیان است. البته 9 تا نظریه در باب خاستگاه این ساز ارائه شده که همگی را در کتابم شرح دادهام و نقد کردهام. و در نهایت ایرانی بودن این ساز را به اثبات رساندهام. ولی حقیقتی که باید به آن باور داشته باشیم این است که تکامل این ساز چه از لحاظ فیزیکی و ساختمان، چه از نظر نوازندگی، مدیون ذوق و نبوغ همهی اقوام بشری، در طول قرنها و در اقلیمهای مختلف است. پس این ساز به عقیدهی من مانند یک نوزادی بوده که ایرانیها آن را به جامعهی جهانی سپردهاند و جامعهی جهانی آن را پرورش داده و به اینجا رسانده است که حالا همچون یک حکیم باسواد و پر تجربهای شده که دیگر مرز نمیشناسد. طبعا وقتی این ساز به هر اقلیمی رفته، تحت تاثیر عناصر فرهنگی و سنتی آن اقلیم قرار میگیرد و دچار تغییراتی میشود. به همین خاطر امروزه اعتقاد من بر این است که این ساز، یکی از نقاط اشتراک فرهنگها و جوامع مختلف است. در این روزها که ما شاهد جنگ 72 ملت هستیم، این ساز میتواند در جهت پیوند بیشتر میان ابنای بشر و ترویج صلحدوستی مورد استفاده قرار گیرد. به نظر من وقتی یک پژوهش موسیقایی در خدمت چنین هدفی باشد، ارزشمندتر است. این روزها مسالهی اصلی، جان و ناموس مردم است و این حتما مهمتر از موسیقی است. امروز در جنگها شاهد کشتار کودکانی هستیم که هنوز فرصت هیچگونه جهتگیری اجتماعی یا سیاسی نداشتهاند.
با توجه به جملهای که به جای مقدمه گذاشتهاید: «من مردی را دوست دارم که شعر را از سر ذوق میسراید نه برای کسب و کار و نیز مردی را که برای لذت جان و نه از گذر سودجویی به موسیقی دست مییازد.» این با زندگی واقعی و موسیقی حرفهای ناسازگار نیست؟
من با وجود این که تمام دلبستگیام در زندگی، موسیقی است، ولی به این که شغل یک نفر فقط موسیقی باشد و فقط موسیقی بداند، اعتقاد ندارم. قدیم هم این طور نبوده، ما در قدیم موسیقیدان محض نداشتیم. موسیقیدان محض همان عملههای طب بودن که در دربار پادشاهان، میزدند تا شاه خوابش ببرد. وقتی ما به کسی حکیم میگفتیم، کسی بود که موسیقی علمی میدانست، ریاضی میدانست، طب میدانست، نجوم میدانست، منطق میدانست، هنری که از چنین ذهنی تراوش بکند، هنری است که ارزش فلسفی دارد و در جامعه میتواند تاثیرگذار باشد. چنین شخصی وقتی اثری موسیقایی خلق میکند، بر اساس انگیزه و به خاطر یک دغدغهی فلسفی اثرش را خلق میکند، نه برای پول. با این اعتقاد است که میتوانم ادعا بکنم که حداقل در زندگی شخصی خودم، بیشتر خرج موسیقی جدی کردهام. هیچ وقت تا حالا کار سفارشی قبول نکردهام. میدانید که من روانشناسی خواندهام. هفتهای دو روز کلینیک میروم و با همهی گرفتاریها کار مشاوره را انجام میدهم. عضو رسمی انجمن علمی هیپنوتیزم بالینی در ایران هستم. کتابی تالیف کردم و سعی کردم این دو رشته را به هم پیوند بزنم. پس هنوز هم به عشق این که از نظر اقتصادی به هنر وابسته نباشم، کار کلینیکی میکنم؛ این اعتقاد من است. شاید خیلیها قبول نداشته باشند، منتها موسیقی به اعتقاد من یک ابزار است نه هدف، این را فراموش نکنیم.
سالهای فترت و فراموشی بربت در ایران را از دوران افشاریه، زندیه و قاجاریه دانستهاید. علت چیست؟
از دوران صفویه به بعد، موسیقی علمی فراموش شد و بربت هم که ساز فیلسوفان و حکیمان بود به دست فراموشی سپرده شد. علت دیگر این بود که سلیقهی مردم از صداهای بم به زیر تغییر یافت. سوم این که از آن دوره، موسیقی از آن جایگاه اصلی خودش که جایگاه فلسفی و علمی و حکیمانه بود خارج شد و بیشتر در دست مطربانی قرار گرفت که میداندار مجالس طرب بودند و این ساز، که همواره با اندیشه و تامل همراه بوده، در چنین فضایی فراموش شد. سرانجام در نیمهی قرن گذشتهی میلادی بود، که به همت روحاله خان خالقی، دوتا از اساتید موسیقی به نامهای استاد اکبر محسنی برای عود و استاد مفتاح برای قانون به کشور عراق فرستاده شدند تا این دو ساز را یاد بگیرند و به ایران بیاورند. این گونه بود که بربت در ایران احیا شد.
در این کتاب، با یک متن خشک پژوهشی مواجه نیستیم. اولا زبان و بیان روانی دارد که خواندنش را سهل میکند. دیگر این که جا به جا ماجراهای خواندنی و جالبی در آن هست که خواندن کتاب را لذتبخش میکند. مثلا یک جا پاراگرافی آمده با این تیتر: برنامهی تحصیلات ابواسحاق: «سالها هر روز در تاریک روشن صبح نزد ابوهشیم میرفتم و از او استماع حدیث میکردم. بعد نزد کسائی یا فراء یا ابن غزاله میرفتم و جزئی از قرآن را نزد ایشان میخواندم. بعد به خانهی زلزل میرفتم که دو یا سه آواز با من مشق میکرد. سپس نزد عاتکه دختر شهده میشدم و دو یا سه آواز از او میآموختم. بعد به محضر اصمعی و یا ابوعبیده حاضر شده با آنان انشاد اشعار میکردم و سخن میگفتم و از افاداتشان بهره میبردم. وقتی برنامهی دروس روزانهام به پایان میرسید پیش پدرم میرفتم و گزارش درسهایی را که فرا گرفته بودم به او میدادم و با هم نهار میخوردیم» خیلی جالب و تکاندهنده است و ضمنا مشخص میشود که چرا امثال فارابی و بوعلی سینا و خواجه نصیرالدین طوسی و همین ابواسحاق، دیگر به وجود نمیآیند. از کجا به این ادبیات و این ساختار رسیدید؟
بعد از این که فیش برداریها به اتمام رسید، فکر کردم حالا با چه ادبیاتی باید آن را بنویسم. گاهی به ذهنم میآمد که یک ادبیات فاخر و مغلق، شاید وزن پژوهشی کار را بالا ببرد و گاهی به عکس آن فکر میکردم. اما همیشه از خواندن کتاب سرگذشت موسیقی روحاله خالقی لذت برده بودم. چون خالقی با زبان ساده داستانهایی را روایت میکند که خواندنش برای اهالی موسیقی حاوی اطلاعات علمی است و برای عوام داستانهایی آموزنده است که شاید بتواند جهانبینی آنها را تغییر دهد. تصمیم گرفتم مسیر خالقی را در پیش بگیرم تا کتابم فقط متعلق به طبقهی خاصی نباشد و حاوی آموزههایی باشد که از تجربهی زندگی انسان میگوید. تجربهی انسانهایی که در گذشته، سرآمد روزگار خودشان بودهاند. آخر کتاب را با این بیت از بابا افضل کاشانی به اتمام رسانیدهام:
باری چو فسانه میشوی ای بخرد
افسانهی نیک شو نه افسانهی بد
و فکر میکنم این مطلب خیلی از ماجرای عود مهمتر باشد.